یگانه جونمیگانه جونم، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

یگانه عزیز مامان وبابا

خرید کردن یگانه

یگانه خانم چند روز پیش همراه مامان وبابا رفت خرید عید.یه مدتیه که سر لباس پوشیدن مخصوصا شلوار خیلی بهونه میگیره.هر چی هم براش می گیریم بازم پسندش نیست.فروشنده هر چی شلوار می آورد پسند نمیکرد تازه خیلی هم شلوارهاش قشنگ بود.فروشنده تعجب کرده بود که این دختر اینقدر مشکل پسنده!!!!آخرش هم یه لباس چین چینی خرید وکلی هم خوشحال شد. ...
14 اسفند 1390

تولدبابا ناصر

    امروز تولد بابا ناصره.چند شب پیش به یگانه گفتم میخوایم تولد بابا ناصر بگیریم.گفت:مگه بابا کوچولوست که براش تولد میگیری؟آخه دختر گلم فکر میکنه فقط برای بچه کوچولوها میشه تولد گرفت.   ناصرجان تولدت مبارک     در ستاره بارانِ میلادت میان احساس من تا حضور تو حُبابی است از جنس هیچ از دستان من تا لمس نگاه تو آسمانی است به بلندای عشق جشن میلادت را به پرواز می روم دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها آسمانی که نه برای من نه برای تو که تنها برای “ما” آبیست .     ...
23 بهمن 1390

ششمین سالگرد ازدواج مامان وبابا

  امروز 24 دی 90  که دارم مطلب میذارم مصادفه با ششمین سالگرد ازدواج ما.با وجود یگانه دقیقا سه وسال ونیمه زندگیمون رنگ وبوی دیگه ای گرفته.ایشالله بتونیم براش پدرو مادرخوبی باشیم واز فرصتهای زندگیمون نهایت استفاده رو ببریم.یگانه جان خیلی دوستت داریم. ...
24 دی 1390

یگانه در انتظار برف

با اینکه 13 روز از زمستان هم سپری شد ولی هنوز در شهر ما برف نیومده.یگانه هم مرتب سراغ برفو میگیره.به امید روزی که بارندگی بشه وهمه خوشحال بشن مخصوصا نی نی ها.     ني ني توي حياطه چشمش به آسمونه    منتظره برف بياد از ابر دونه دونه به ابر ميگه :چرا کم برف مي آري واسه مون   زمستونه ! لم نده بي کار توي آسمون برف هاي ديروز تو هي چيکه چيکه آب شد آدم برفي اي که ساخته بودم خراب شد    برف هاي سردتر بريز توي حياط خونه برفي که زود آب نشه يکي دو روز بمونه     ...
13 دی 1390

دعاهای یگانه

یگانه خانم یک هفته ای بود که سرما خورده بود وسرفه هم می کرد .خیلی هم موقع دارو خوردن اذیت می کرد.ازبس سرفه می کرد خودش هم خسته شده بود.چندروز پیش می گفت :خدایا منو خوب کن .خداخیلی زود صداشو شنید و الان خوب خوب شده.کاش قلب ودل همه ی بزرگترا هم مثل بچه ها اینقدر صاف و پاک بود!!!!! چندروز پیش تو شهرمون بارون اومد.یگانه هم خیلی خوشحال شده بود .می گفت چرا برف نمیاد؟     بهش گفتم برف هم میاد.به جای اینکه بگه خدایا برف بیارمی گفت:بارون برف بیار.       ...
13 دی 1390

مهمان نوازی یگانه

دیشب یکی از دوستای بابا ناصر اومده بودن خونمون.یگانه اولش خیلی خوشحال بود و منتظرشون تابیان.ولی بعد که اومدن از بس که سر به سرش گذاشتن بهشون گفت :اعصابم خورد شده!الان گریه میکنم.مهمونمون هم که از شیرین زبونیش خوششون اومده بود اومد بغلش کرد.یگانه هم برای اینکه رو حرفش باشه سریع زد زیر گریه اون وقت بود که کار من در اومد و حدود ده دقیقه داشتم آرومش می کردم.بعدش هم چند بار گفت:چرا نمیرن؟مامان بهشون بگو برن.بالاخره بعد از رفتن اونا یگانه که حسابی خسته بود  شامش رو خورد و به خواب نازی رفت.ایشالله خوابهای خوب ببینی گلکم   ...
12 دی 1390