بوی ماه مهر
تادرون نیمکت جا میشدیم ما پر از تصمیم کبری میشدیم
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود وتفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک میشدیم لااقل یک روز کودک میشدیم
بالاخره اول مهر رسید ویگانه خانم باید بطور جدی به پیش دبستانی بره البته سالهای قبل هم گهگاهی همراه با مامی جون می رفت ولی تا حالا تنها ومستقل نبوده .از چند روز قبلش خیلی استرس داشتم ولی خیلی هم امیدوار بودم که میره ومیمونه.صبح ساعت 7 حاضر شد و از خونه رفتیم بیرون.
چون ساعت 9 باید میرفتیم اول بردمش سرکارم .اونجا خیلی شنگول بود وکلی شیطونی کرد.
خیلی هم اصرار داشت که زود بریم ....دیر میشه ....واینجور حرفا
بعد که رسیدیم پیش دبستانی گفت حالت تهوع دارم .آب به صورتش زدم ورفتیم داخل سالن که همه بچه های مهد و پیش دبستانی با ماماناشون بودن.خیلی شلوغ بود بعضی بچه ها خنده می کردن بعضیهاشون گریه.خلاصه یگانه خانم ما هم همه غمهای عالم رفتن سراغش و خیلی افسرده شد .یه شاخه گل و.... بهشون دادن وزیر قرآن ردشون کردن ورفتن تو کلاس ولی یگانه خانم چشم از چشم من ودست از دست من برنداشت و اونجا نموند.دردسرتون ندم منم بردمش خونه مامی جون وبرگشتم سرکار.می گفت من نمیخوام برم مدرسه میخوام بی سواد باشم
خلاصه امروز هم که روز ذوم بوده صبح که با سرویس نرفته .ساعت 10 با مامی جون رفته و یک ساعتی سر کلاس مونده.تا ببینیم این دختر قراره چکار کنه؟آیا آخرش باسواد میشه یا بی سواد میمونه